حضرت مسیح علیه السلام در جایی پیرمردی را مشاهده می کرد که مشغول کار کشاورزی بود و
زمین را با بیل شخم می زد.
حضرت مسیح به خدا عرضه داشت:
خدایا! امید و آرزو را از او بگیر!
ناگهان پیرمرد بیل را کنار انداخت و روی زمین خوابید و به استراحت پرداخت!
دوباره حضرت مسیح به خدا عرضه داشت:
خدایا! امید و آرزو را به او برگردان!
بعد از این دعا؛ پیرمرد از استراحت دست برداشت و بلند شد و دوباره شروع به کار کردن در زمین و
زراعتش کرد!
حضرت مسیح پیش پیرمرد رفت و از او پرسید:
حالات گوناگونی از تو دیدم! داشتی کار میکردی که به یکباره بیل را به کنار انداختی و خوابیدی!
دوباره به یکباره از زمین بلند شدی و شروع به کشت و زرع کردی؟!
پیرمرد گفت:
وقتی بیل را کنار انداختم این فکر به ذهنم آمد که من پیرم و آفتاب لب بامم! همین امروز فرداست
که غزل خداحافظی را بخوانم! پس چرا خودم را به زحمت کار و تلاش بیافکنم؟!
اما چیزی نگذشت که این فکر از ذهنم پاک شد و این آرزو در دلم شکل گرفت که:
هر چند پیرم! اما از کجا معلوم که من عمر بسیار طولانی از جانب خدا نداشته باشم! و از طرف
دیگر خانواده ام؛ چشم انتظار کار و محصول تلاش من هستند و زندگی آبرومندی می خواهند!
پس دوباره بلند شدم و کار و تلاش و بیل زدن را شروع کردم!
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !